پرش به محتوا

نقطه اوج فواره آغازیست برای سقوطش

دسامبر 10, 2010

تابستان بود و برگهای سبز درختان با وزش بادهای ملایم تکان می خوردند و همچون بادبزن باد خنکی به صورتم می نواختند . سایه درختان پیر و تنومند روی سرم نمی گذاشت آفتاب بر پیشانیم بوسه بزند . گویا سایه درخت و نور آفتاب برای کمک و لطف به من از همدیگر پیشی می گرفتند . من هر دو را می ستاییدم و آن دو برای جلب محبت من هر کاری می کردند . درخت با برگهای تازه و سبز سنگین و با وقار متواضعانه سرش را پایین می گرفت .تا کم کمک آفتاب تابستان نا امید رفت و درخت تنومند خسته  به خواب رفت . برگهای سبز حالا دیگر طلایی شدند . اما یک آن غرور وجودشان را گرفت و به عالم و آدم فخر فروختند که رنگ طلا شده اند . خدا که از غرور مخلوقش بیزار است سرنوشت این برگ مغرور را عوض کرد . باد وزید این مغرور بی ثبات به زمین افتاد . حالا صدای خش خش این مغرور از زیر پای هر جانداری به گوش می رسد . و اینها همه درس زندگی است اگر خوب تفکر کنیم . همچنانکه فواره با همه وجود در فکر به اوج رسیدن بود و یک آن سرش را آنچنان بالا گرفت که گویا دنیا را فتح کرده توانش تمام شد و با همان سرعتی مضاعف به نقطه شروعش برگشت .

حالا منم یک مشت خاک . همانکه از ابتدا بودم و در انتها هم همینم که هستم .

No comments yet

بیان دیدگاه